فقط یک گلوله آرپی جی
حدود ساعت دوازده شب بود. خط دفاعی دشمن درهم شکسته شد. نیروها، در حال درگیری بودند. سنگرها یکی پس از دیگری، فتح می شد. من همراه حاج علی - گردان - و بیسیم چی او بودم. هدف ما دستیابی به پاسگاه شرهانی بود.
شهید علی باقری
حدود ساعت دوازده شب بود. خط دفاعی دشمن درهم شکسته شد. نیروها، در حال درگیری بودند. سنگرها یکی پس از دیگری، فتح می شد. من همراه حاج علی - گردان - و بیسیم چی او بودم. هدف ما دستیابی به پاسگاه شرهانی بود. در بین راه، درگیری های پراکنده داشتیم. قرارگاهی در جلوی ما سد شده بود. تنها یک گلوله ی آر. پی. جی و تعدادی فشنگ داشتیم.حمله به قرارگاه را صلاح نمی دانستم و گروهان را نگه داشتم.
حاجی گفت: «چرا ایستاده اید؟»
گفتم: «با این تعداد نیرو و مهمات چگونه به قرار گاه حمله کنیم؟ بهتر است صبر کنیم تا مهمات برسه.»
حاجی بی درنگ گفت: «اگر ترسیده اید، بمانید! ولی ما می رویم.»
گفتم: «موضوع ترس نیست، ما فقط یک گلوله ی آر. پی. جی داریم».
حاجی گفت: «پس توکل بر خدا چی؟ آن را هم تمام کرده اید؟»
هنوز گرم صحبت بودیم که چند عراقی به این طرف خاکریز پریدند و درگیری تن به تن آغاز شد. قیافه های لاغر و تکیده ی بچه های ما در برابر آن ها قابل مقایسه نبود. از سوی دیگر، قدرت ایمان و شهادت طلبی بچه های ما با آن نیز فاصله ی زیادی داشت.
صحنه ی نبرد بسیار وحشتناک شده بود. بالاخره با یک یورش دلاورانه به آن سوی خاکریز بر آنها هجوم آوردیم. تعدادی از آن ها کشته شدند و بقیه اسلحه و مهمات خود را ریختند و پا به فرار گذاشتند. اسلحه و مهمات آن ها را جمع آوری کردیم و قرارگاه را دور زدیم.
گردان این بار مأموریت شکستن خط دشمن را به عهده داشت. فرمانده ی گردان؛ حاج علی باقری، اهداف عملیات را بیان کرد. از روی کالک عملیاتی، فرمانده ی گروهان ها و دسته ها را توجیه نمود. تاریکی شب، همه جا را فرا گرفته بود. منطقه آرام بود. گاه گاه شلیک توپخانه، گوشه ای از زمین را می لرزاند و انعکاس صوت آن در بین تپه ها می پیچید. با گام های استوار و توکل بر خدا، عازم عملیات شدیم. با عبور از میادین مین و سیم های خاردار به سنگرها ی دفاعی دشمن رسیدیم. صدای الله اکبر همه جا را فرا گرفت. دشمن که این مرحله از عملیات را حتی در ذهن خود تصور نمی کرد، وحشت زده پا به فرار گذاشت. ابتکار عمل در دست ما بود. با کمترین تلفات، خط دشمن از سه محور شکسته شد. هنوز زمانی از شروع عملیات نگذشته بود که پاسگاه «چم سری» را تصرف کردیم.
دیگر گردان های عمل کننده نیز در نقطه ی الحاق به ما ملحق شدند. حدود هشت کیلو متر دویده بودیم. پس از استقرار در خط، عده ای مأمور پاکسازی منطقه شدند. نیروها پس از یک شب و رزم، خسته به نظر می رسیدند. اما با این وجود برای دفاع در برابر پاتک دشمن، آماده بودند. با روشن شدن هوا پاتک دشمن آغاز شد. پس از یک مقاومت یک ساعته در برابر دشمن، متوجه شدیم که از پشت سر به ما تیر اندازی می شود. ابتدا فکر کردیم در حلقه ی محاصره افتاده ایم. با تماس هایی که گرفتیم، مطمئن شدیم محاصره
نیستیم. منطقه درست پاک سازی نشده بود. گروهی از نیروهای دشمن که نتوانسته بودند فرار کنند، اکنون ما را هدف قرار داده بودند. کار بسیار سخت شده بود. حاج علی فوراً گروهانی را فرستاد تا در مقابل آن ها بایستند. گروهان مربوطه، دشمن را دور زد. کم کم آن ها در حلقه ی محاصره افتادند. هنوز دست از مقاومت برنمی داشتند. ما که در خط مقدم بودیم، مجبور بودیم در دو طرف بجنگیم. گروهی به عقب تیر اندازی می کردند و گروهی در جبهه ی مقابل در برابر پاتک دشمن ایستاده بودند. چیزی نگذشت که محاصره ی دشمن تنگ تر شد. بالاخره نیروهای عراقی که بیشتر از یک گردان می شدند، با تلفات زیاد، تسلیم نیروهای اسلام شدند. بچه ها تانک های به دست آمده را به کار گرفتند و بر علیه دشمن به کار بردند.
شب عملیات فرا رسید. هدف، رسیدن به سه راهی شرهانی بود. چون تازه مرحله ی اول عملیات محرم تمام شده بود، دشمن، احتمال مراحل دیگر عملیات را نمی داد. از سوی دشمن، گلوله ها ی پراکنده و بی هدف به سوی ما می آمد از کیفیت آتش آن ها فهمیدیم که روحیه ی مناسبی برای دفاع ندارند. عملیات با درایت فرماندهان و با توکل بر خدا به خوبی انجام شد. در همان لحظات اولیه ی عملیات، خط دشمن شکسته شد. و دشمن همچون گذشته غافلگیر شد.
درحال پیشروی بودیم، حاج علی با فرمانده ی گروهان ها تماس گرفت تا موقعیت آن ها را بداند. یکی از گروهان ها حدود دو کیلومتر از محلی که بایستی مستقر شوند، جلوتر رفته بودند. حاجی توسط کلت منور آن ها را هدایت کرد. گروهان سریع برگشت. هنوز از پشت سرمان خبر نداشتیم. بچه ها مشغول کندن سنگر و جان پناه بودند. حاجی با تعدادی از نیروها مشغول پاکسازی منطقه شد. منطقه بسیار تاریک بود. تنها در زیر نور منورها می توانستیم منطقه را ببینیم. لذا پاکسازی به طور کامل ممکن نبود. از هر طرف صدای فشنگ یا غرش تانکی را می شنیدیم، به سویش می رفتیم. تا صبح، بیشتر منطقه را پاکسازی کردیم و به خط دفاعی برگشتیم. نیروها پس از آماده سازی سنگرهای دفاعی، آماده ی مقاومت در برابر تانک های دشمن بودند. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که صدای چند تانک از پشت سر، نظر همه را به خود متوجه ساخت. اول گمان کردیم خودی هستند. وقتی نزدیکتر شدند، فهمیدیم عراقی هستند. بچه ها آماده ی دفاع شدند و تانک ها شروع به تیراندازی کردند، غافل از این که در محاصره قرار گرفته اند.
نیروها مثل شیر به جنگ تانک ها رفتند. تابش خورشید، سینه ی تپه های شرهانی را روشن کرده بود. بچه ها تانک ها را به آتش کشیدند. دریک گوشه متوجه تانکی شدم که به دور خود چرخ می زد. آرام به جلو رفتم. هیچ تیری از آن شلیک نمی شد. خود را به بالای تانک رساندم. وقتی در تانک را برداشتم، دیدم راننده و توپچی آن کشته شده اند. تانک را خاموش کردم. جنازه ها را از تانک بیرون انداختم و تانک را به غنیمت گرفتم.(1)
پی نوشت ها :
1. ندای ارجعی، صص 22-17
منبع مقاله :- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}